عشق مامان نفسم ... دیشب وقتی از بیرون اومدیم توی پارکینک چشمت به موتورت افتاد می خواستی سوارش بشی منم که هیچ موقع دلم نمیاد بهت نه بگم سوارت کردم چند دوری موتور سواری کردی بابا هم داشت ماشینش رو بررسی می کرد که ایرادی که پیدا کرده بود از کجاست کارش که تموم شد گفت بسه دیگه بریم بالا تو هم میگفتی نه منم گفتم بابا جون بزار یه دور دیگه سواری بخوره اما کاش به حرف بابایی میکردم و میوردمت پایین دور آخر که تموم شد اوردمت جای پله ها که بیارمت پایین تو هم حسابی ذوق کرده بودی و دکمه های موتورت رو فشار میدادی که صداش در بیاد بابایی گفت ماشین روغن ریزی داره منم که دیدم با خودت مشغولی گفتم برم یه نگاه بکنم از کجا بعد بیارمت پایی...