شروع پروژه سخت گی گی
عشق مامان عزیزم نمیدونم باید چکار کنم چی درسته چی غلط ده روز پیش یه ویروس از اون بد جنسها اومده بود سراغت و حسابی مریض شدی سه روز تب بدون اینکه پایین بیاد واسهال و استفراغ لب به هیچی هم نمیزدی تا میخوردی بالا می آوردیش حسابی اون روزها درگیر بودیم برای همین وابسته تر از قبل به گی گی شدی و غذا نمیخوری با دکترت مشورت کردیم گفت برای بهتر غذا خوردن کم کمک از شیر بگیرمت منم دیدم الان که کاملا خوب شدی موقعش رسیده برای همین از امروز شروع کردم ببینم میتونم یا نه صبح که از خواب بیدار شدی گریه کردی و گفتی گی گی منم بهت ندادم و حواست رو پرت کردم برات صبحونه اوردم تخم مرغت رو کامل خوردی بعد از اون دوباره اومدی سراغم حواست رو پرت کردم و با هم بازی کردیم تا موقع ناهار ناهار هم یکمی خوردی بعد بردمت حمام که خسته بشی برای ظهر راحتر بخوابی یکمی آب بازی کردی بعد از حمام همش میومدی و میگفتی مامان گی گی منم یه چسب زخم زدم و گفتم اوف شده تو هم میومدی نزدیک و میرفتی کنا ر میگفتی مامان اوف موقع خواب عصرت شد دوباره چند بار اومدی منم هر دفع گفتم اوف شده یکمی بهانه گرفتی از آخر بدون اینکه چیزی بگی اومدی کنارم خوابیدی دستت رو گذاشتی دور گردنم منم پشتت رو ماساژ دادم و خوابیدی این اولین باری بود که بدون گی گی میخوابیدی قربون پسر فهمیدهام بشم که مامان رو درک میکنه موقعی که چهره معصومت رو توی خواب دیدم دچار عذاب وجدان شدم نمیدونم ادامه بدم یا نه خدا جونم کمکم کن من برای خودش اینکار رو میکنم که بهتر غذا بخوره الان که خوابیده تا بعد ببنم چی پیش میاد البته دکتر گفت تا چند روزی روزها نده شب موقع خواب بده تا کمکم عادت کنه اونجوری بداخلاق نمیشه .فعلا تا آخر شب....
آراد جون در حال کشک خوردن
آراد جون و شیطونی آخر شب
خدا جونم به من و فرشته کوچولوم کمک کن تا بتونیم
روز دوم سختیمون شروع شد دیروز عصر ساعت 7 بیدار شدی پسر فهمیده من هیچی راجب گی گی نگفت وقت 2 بار تا موقع خواب شب یکمی دیر خوابت برد اولش اومدی و گفتی مامان گی گی وقتی بهت گفتم اوف شده رفتی و خودت رو مشغول کردی طرف من نیومدی رفطی و سرت رو کنار بابا گذاشتی یه دفعه دلم حسابی گرفت گریه م گرفته بود میترسیدم از ظالم بودن در حقت میترسیدم اینکه مامانی رو دوست نداشته باشی کم مونده بود دوباره بهت بدم ولی دیدم پسر فهمیده من اومد سرش رو کنار سرم گذاشت و یکمی ماساژ دادم و خوابت برد تا صبح سه بار بیدار شدی هر بار با ماساژ من خوابت برد تا ساعت شش و نیم صبح فکر کنم دلت حسابی هوس گی گی کرده بود با گریه بیدار شدی بهت آب دادم نخوردی بغلت کردم اومدم بهت شیر و موز دادم آروم شدی باز دست و پاهام شل شد باز دوباره میخواستم بهت گی گی بدم خدا جونم کمکم کن بتونم یه حس خیلی عجیبی دارم فکر نمی کردم اینقدر سخت باشه از لحاظ روحی بهم ریختم الانم ساعت هفت و نیمه بابایی رفته سر کار تا الان دو تا سی دی خاله ستاره نگاه کردی و مشغولی تا بعد........
اینم از تلویزیون نگاه کردن که همین الان گرفتم و اصلا حواسش به من نیست