عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

دی 95

سلام عشقهای من خانواده چهار نفریمون آوین جون نه پستونک میخوری ونه شیشه هیچکدوم رو دوست نداشتی ...
24 اسفند 1395

واکسن دو ماهگی آوین جون

عشق مامان دو ماهه شده وااای که چقدر سریع میگذره کولیکت تغریبا خوب شده و شبها راحتتر میخوابی . 12 دی رفتیم مرکز بهداشت و واکسن دو ماهگیت رو زدیم قدت 57 و وزنت 6 کیلو دور سر هم 40 ماشالله همه چیز خوب بود یک کوچولو موقع تزریق واکسن گریه کردی داداشی هم همش میگفت مامان جون گناه داره چرا واکن زدیش که براش توضیح دادم واکسن رو برای چی میزنن.شب تب خفیفی کردی پات هم با اینکه کمپرس کردم درد میکرد و تکونش نمیدادی.سرت رو برای مدت کوتاهی میتونی نگه داری و از خودت صدا تولید میکنی و اشیاء رو هم دنبال میکنی. آوین جون تو حمام آرومی و گریه نمیکنی اینم عکس بعد از حمام عزیزم سی دی تولدت هم آماده شده بود و خاله الهه زحم...
23 اسفند 1395

تولد 5 سالگی آراد جون

سلام عشق من آراد جونم عزیز مامان تولدت مبارک مامان و بابا بهترینها رو برات آرزو میکنن خیلی خیلی دوست داریم.پنج سالگی وزنت 21 و قد119 امسال تولدت مشهد بودیم خاله راحله جون زحمت کشید و این کیک خوشگل رو برات درست کرد و رفتیم خونه سبحان یک جشن کوچولو گرفتیم .   ...
23 اسفند 1395

آذر 95

سلام نفسهای مامان آراد جون حسابی عاشق خواهرشه و خیلی دوستش داره اول که از خواب بیدار میشه میاد خواهر جونش رو بوس میکنه و بهش صبح بخیر میگه خلاصه راه به راه بوسش میکنه و قوربون صدقه آوین میشه. آوین هم خیلی دختر خوبیه زیاد اذیت نمیکنه فقط شبها یکم بخاطر کولیک بی قراری میکنه. دختر یک ماهه من مامانی و آراد جون حسابی سرما خورده بودند ...
23 اسفند 1395

به خونه خوش اومدی آوین جون

سلام عشقهای من قانون بیمارستان اجازه نمیداد بچه ها وارد بخش بشن آراد جون ساعت ملاقات خوشحال اومد خواهر جونش رو ببینه وای متاسفانه نشد ولی هدیه ای که خواهر جونش براش اورده بود .روز بعد ساعت 2 از بیمارستان مرخص شدیم و همراه خاله راحله ومامان جون مریم راهی خونمون شدیم سر راه شما رو هم که خونه متینا جون بودی رو برداشتیم اولین بار خواهر جونت رو تو ماشین دیدی اینقدر ذوق کرده بودی همش میگفتی واای چه دستهای کوچولوی و... چون همه خسته بودیم شب رو رفتیم خونه مامان جون مریم استراحت کردیم و صبح اومدیم خونمون .رسیدیم خونمون امیر علی و باباش تو حیاط بودند و زحمت قربانی کردن گوسفند رو کشیدمد اینقدر با خوشحالی داد میزدی امیر علی یک خواهر جوون خوشگل دارم ...
22 اسفند 1395

تولد خواهر کوچولو

سلام عشقهای من خدا رو هزار مرتبه شکر که دوتا از بهترین فرشته هاش رو به من داد. شب قبل از تولد آوین جوون با بابا رفتیم حرم امام رضا و برتی سلامتیش دعا کردیم. استرس خیلی عجیبی داشتم ولی تو حرم واقعا آروم شدم. صبح روز دوازدهم آبان ساعت شش چهار نفری من و بابایی و آراد جونم و مامان جون آماده شدیم و رفتیم بیمارستان رضوی مشهد. پسر کوچولوی من خیلی مشتاق دیدن خواهر جونت بودی و همش دلت می خواست تو اتاق بیای پیش من ولی متاسفانه قانون بیمارستان اجازه نمیداد و چون شیطونی میکردی بعد از اینکه بابا  فرشید کارهای پذیرش رو انجام داد شما و مامان جون رو برد خونه مامان جون خیالم از بابتت راحت بود چون عاشق باباجون محمد رضا  هستی و می...
22 اسفند 1395