عروسی خاله جون
عزیزم مامان سلام
روز سه شنبه ١٢ شهریور با بابایی راهی مشهد شدیم بابا جون چهار شنبه رفت یه سفر کاری من و شما هم مشهد موندیم سه روز اول رو میرفتیم بازار و خرید میکردیم از روز شنبه رفتیم خونه خاله الهه رو بچینیم شما رو هم بردم پسر خیلی خوبی بودی و زیاد شلوغ کاری نکردی با آقا فرزاد خواهر زاده همسر خاله الهه دوست شده بودی و حسابی با هم بازی میکردین این قدر قشنگ با شما بازی میکرد که من خیالم حسابی راحت بود و شما هم جلوی دست و پا نبودی و و حسابی بهت خوش می گذشت و میخندیدی
اینم عکسهای بازی کردنت تو حیاط با آقا فرزاد
اینقدر مشغول کار ای خونه خاله و عروسی بودم که زیاد نتونستم ازت عکس بگیرم بلاخره خونه خاله جون روز چهار شنبه آماده شد و خونه خیلی خوشگلی شد روز پنچ شنبه هم دسر و تزئینات داخل یخچال رو انجام دادم که اونم خیلی عالی شده بود و همه تعریف میکردن شب هم عروسی خاله بود و بهمون خیلی خوش گذشت تا ساعت 3 شب طول کشید یکمی خسته بودی و از بغل من پائین نمیومدی و تا آقا فرزاد رو میدیدی می گفتی عمو جون و میخواستی بری بغلش بابا جون هم بلاخره بعد از ده روز اومد تو این مدت هم حرف زدنت خیلی خوب شده بالا خره عروسی تموم شد و ما هم جمعه برگشتیم خونمون
اینم سه تا پسر خاله بازیگوش که حسابی با هم بازی میکردن و گاه به گاهی هم دعوا