عشق مامان و بابا آراد جونمعشق مامان و بابا آراد جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
زندگی مشترکمونزندگی مشترکمون، تا این لحظه: 16 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
آوین جون عشقمآوین جون عشقم، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

❤عشق مامان و بابا آراد جونم❤

شاهزاده کوچولوی ما و دوستهای کوچولوش

نفس مامان که اینقدر دوستات رو دوست داری می خوام برات عکس همشونو جمع کنم و بزارم که هر موقع بزرگ شدی ببینی هم بازیهات کیا بودن اول از همه از پسر خاله های کوچولوت شروع می کنیم کیان کوچولو که ٨ماه و ٨ روز ازت کوچکتره و سبحان جون که ٨ ماه و ٢٨ روز ازت کوچکتره این عکسو روز تولدت گرفتم اینم یه عکس از دوستات امیر رضا که 8 سالشه و امیر حسین که 5ماهشه اینم عکس سایان جونه که 2 سالشه که دارین با هم دیگه چوب شور میخورین. اینم از دختر خالت سحر که 10 سالشه و متینا دختر عمه ی کوچولوت که 4سال ونیمه و ستایش که نزدیک 4 سالشه که  این عکسو روز تولدت گرفتم اینم عکس تو و امیر علی که 2 سالشه . بقیه دوستات ...
5 دی 1391

اولین شب یلدا

پاییز ثانیه ثانیه می گذرد،یادت نرود اینجا کسی هست که به اندازه تمام برگهای رقصان پاییز برایت آرزوهای خوب دارد. عمرت یلدای،دلت دریایی،روزگارت بهاری دوردونه مامان یلداهای خوشی رو برات آرزو میکنم.... عزیزم امسال اولین باریه که  سه تایی با هم شب یلدا رو جشن گرفتیم پارسال این موقع تو شکم مامانی بودی و سه روز مونده بود که بیای و زمینی بشی و مامانی خیلی اضطراب داشت اما الان همه اون ترسها برطرف شدن با تو تبدیل به شادی شدن و یلدا رو با هم جشن گرفتیم خیلی دوستت دارم عشق مامان امسال شب یلدا خونه باباجون بودیم نفس مامان با اینکه از صبح اون روز نخوابیده بودی {چون هر موقع میریم اونجا دیگه خواب رو ...
4 دی 1391

خرگوش کوچولوی مامان

عشق مامان سال خرگوش به دنیا اومده شاید برای همینه که خیلی علاقه به هویج داری امروز مامانی میخواست هویج خرد کنه که سوپ برای شما درست کنه ولی خرگوش کوچولوی ما قبل از اینکه مامانی هویجها رو خرد کنه ............خودتون ببینید. اولش که همه رو میخواستی برداری. بعدش که دیدی تو دستهای کوچولوت جا نمیشه عصبانی شدی بالاخره تونستی دو تا رو با هم برداری نمی دونستی کدوم دستتو بخوری قربونت بشم الهی ..................خوشمزه بود. و این بود ماجرای شاهزاده کوچولوی ما با هویجها....مامان جون حداقل یه تعارفی بکنی بد نیست ها. ...
28 آذر 1391

آراد جون و دسته گلش

شیطون مامان روز جمعه مادر جون و خاله جون و شوهرش اومده بودند خونه ما منو مادر جون داشتیم با هم دیگه صحبت میکردیم که یهو یه صدای تق اومد بله آقا شیطون ما دسته گل به آب داد یه چند روزی بود که  چشمت به ساعت آینه شمعدون مامان بود که برداری و باهاش بازی کنی اما من اجازه نمیدادم  شما هم بلاخره از فرصت استفاده کردی و اونو برداشتی و شکستی گریهههههههههههههههههههه آخه مامانی اونو دوست داشت اینم عکسش بدش هم همش میخندیدی آخه کار خودتو کردی اما بازم خدا رو شکر که خودت آسیبی ندیدی                         ...
27 آذر 1391

در آستانه یکساله شدن

عزیز مامان کمتر از ١٥ روز دیگه مونده که یکسالت بشه اینقدر این یکسال با وجود تو زود گذشت که هنوز باورم نمیشه گل پسرم داره بزرگ میشه میخوام برات از کارهات تو این روزها بگم شاهزاده کوچولوی مامان هر روز که بیدار میشی زودتر از من اینقدر شیطونی میکنی که مامان بیدار بشه با موهام بازی میکنی چشمهای مامانی رو باز میکنی  گازم میگری خلاصه تا بیدار نشم و با تو بازی نکنم همینجور به کارات ادامه میدی بعدش هم مامانی برات شعر سلام سلام صبح شده و...رو میخونه و حسابی ذوق میکنی بعد که پتو ها رو جمع میکنم همش میای رو اونا میشینی که مامانی جمع نکنه بعد که میبینی جمع کردم زودی از رو تخت میای پایین شروع میکنی به شیرین کاری بعدش هم هنوز بیدار نشده میای س...
21 آذر 1391

اولین قدمهای جوجوی مامان

ناز نازی مامان یکی یه دونه من روز چهارشنبه ١٥ آذر ساعت ٨.٥ شب اولین قدمهای خوشگلت رو بدون کمک مامان و بابا برداشتی بابایی داشت حاضر می شد که بره باشگاه قبلش با هم یکمی تمرین کردیم تو تونستی یکمی از پیش مامانی بری سمت بابایی تا بابایی رفت برگشت ما دو تا با هم دیگه حسابی تمرین کردیم از کنار مبل میومدی سمت مامانی باز تکار میکردیم و هر دفعه فاصله رو بیشتر میکردم تو هم از اینکه میتونستی خودت راه بری حسابی ذوق کرده بودی و میومدی خلاصه که تو تونستی ٦تا ٧ قدم خودت بدون کمک مامان راه بری اینقدر تمرین کردیم که خسته شدی و تا بابا برگشت خوابت برد منم اینقدر ذوق کرده بودم که به همه زنگ زدم و خبر راه رفتنت رو به همه دادم دوست دارم عشقققققققققققق م...
21 آذر 1391