یکی یه دونه مامان عمرم سلام چند وقتی میشه که برات مطلبی نگذاشته بودم ببخشید خوشگلم ... روز پنجشنبه با بابایی رفتیم مشهد که شهادت امام رضا مشهد باشیم و بابایی یه چند روزی هم مرخصی گرفت که حسابی بگردیم اما مسافرتمون نیمه تموم موند و برگشتیم حالا برات تعریف میکنم که چی شد پنج شنبه وقتی رسیدیم مشهد رفتیم خونه عمه زهرا جون چون دیر وقت رسیدیم اون روز جایی نرفتیم تو اینقدر از اینکه متینا جون دختر عمه جون رو دیده بودی ذوق کرده بودی که نگو و نپرس...وحسابی بازی کردی و شب هم اصلا قصد خوابیدن نداشتی بالا خره هر جوری بود دیر وقت با زور و دیرتر از همه خوابیدی فرداش همگی با هم رفتیم پروما نمیدونستی از ذوق چکار کنی همش به همه چیز اشاره میکردی...